اشعار و داستان های زیبا

داستان آموزنده “شمس و مولانا”

****

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد:بلی.

مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

– در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد

مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”

رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

 

داستان شمس و مولانا

الماس درون //

***

یک روز پسری از پدرش سوال کرد:‌ارزش این زندگی چقدره ؟

پدر به چای جواب دادن یک تکه سنگ به او داد و گف برو در بازار و این سنک را بفروش 

اگر کسی قیمت آن را پرسید دو تا انگشت بالا ببر و چیزی دیگری نگو. پسر به بازار رفت . 

یک زن از او پرسید : ‌قیمت این سنگ چقدر است ؟ میخواهم در باغچه ام یگدارم.

پسر چیزی نگفت فقط دو تا انگشت خود را  بالا برد

زن گفت :‌دو دلار؟ من آن را میخواهم. 

پسر به خانه برگشت و به پدرش گفت : ‌پدر یک زن گفت که حاضر است سنگ را دو دلار بخرد.

پدر گفت :‌پسرم حالا میخواهم این سنگ را به موزه ببری . آگر کسی خواست آن را بخرد . چیزی نگو فقط دو انگشتت   را  بالا ببر. 

پسر به موزه رفت  و یک مرد نزدیک شد و خواست که سنگ را بخرد. پسر چیزی نگفت فقط دو تا انگشت خودش را بالا برد. 

مرد گفت :‌دو هزار دلار ؟ من حاضرم بخرم. 

پسر شک زده شد و با عجله آمد خانه و به پدرش گفت :‌

 یک مردی میخواست این سنگ را به قیمت دو هزار دلار بخرد

پدر گفت :‌پسرم آخرین جایی که میخواهم این سنگ را ببری  فروشگاه سنگ های قیمتی است . برو آنجا و سنگ را به صاحب معازه نشان بده، بدون اینکه چیزی بگویی . اگر قیمت را پرسید فقط دو انگشتت را بالا ببر.

پسر به فروشگاه سنگ های قیمتی رفت . سنگ را به صاحب مغازه نشان داد 

صاحب مغازه پرسید :‌ از کجا این سنگ را پیدا کردی ؟ یکی از کمیاب ترین سنگ های جهان هست. من باید این سنگ را داشته باشم . چقدر میفروشی ؟ 

پسر دو انگشتش را بالا برد. 

مرد گفت :‌من این سنگ را حاضرم دویست هزار دلار بخرم !

پسر که نمیدانست چکار کند با عجله پیش پدرش برگشت  و گفت :‌پدر این مرد میخواهد سنگ را به قیمت دویست هزار دلار بخرد!

پدر گفت :‌پسرم  ، الان ارزش زندگی را درک می کنی ؟ مهم نیست از کجا آمده ای ، کجا به دنیای آمده ای ، پوستت جه رنگ است  یا چقدر پول در زندگیت داری .

 مهم این هست که چه نقطه ای را برای ایستادن انتخاب می  کنی . چه آدم هایی را انتخاب می کنی که اطرافت را احاطه کنند  و چگونه جایی را برای بودنت انتخا ب می کنی 

شاید تمام زندگی ات را به این تصور که یک سنگ دو دلاری هستی گذرانده باشی 

شاید تمام زندگی ات را در میان کسانی زندگی کرده باشی که ارزش تو را فقط دو دلار دانسته باشند 

اما هر انسانی یک الماس در درون خودش دارد 

ما می توانیم  انتخاب کنیم که اطرافما را کسانی احاطه کنند که ارزش واقعی مان را و الماس درونمان را ببینند و ارزشمند بدانند.

ما می توانیم انتخاب کنیم که الماس وجودمان را در بازار بگذاریم یا در فروشگاه سنگ های قمیتی.

 

ما همینطور می توانیم انتخاب کنیم که ارزش دیگران را ببینیم و درک کنیم.  و به دیگران کمک کنیم که الماس نهفته در وجودشان را ببینند . 

افراد پیرامونت را آگاهانه انتخاب کن . و این  انتخاب باعث تفاوت اساسی درکیفیت  زندگی ات می شود.

2 دیدگاه - ۹۷/۰۷/۰۹

ارسال دیدگاه

عالی بود
R
۹۹/۰۲/۱۹
فوق العاده بود
بهمن
۹۷/۱۲/۱۱

ارسال دیدگاه

*اجباری است
loading